چراغ قوه پلیس
کارواش خانگی + قیمت
کبوتری در دست ها می شد خیال پخت و در چشم ها به دریا نشست ، حالا سقف ها لرزان و دست ها به دست بند و چشم ها، شیشه ای و عاشقانه ها که آرام آرام خاک می خورند (ادامه شعر)
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
این نخل
مسافر ثابت جنوب است
با بلیط پوسیده ای در جیب هایش
لای چند اسکناس شاهی
این اتوبوس
عازم
خط مقدم شعر است
عازم بی سمتی است
این شعر عازم تعلیق است
عازم مقصدی است شناور
با چهل استعاره و چهل صندلی خالی
لطفن اتوبوس را در ذهن خود نگه دارید
این زن دارد درد می کشد
زنی که زیر زبان اش سست است
زنی که زیر زبانش هزار هسته ی خرماست
روی خونی ماه را با گوشه
ی دامن اش پاک می کند
عرق پیشانی اش را با کاغذ انجیل
112
چاه
زنی که چهل مسافر می زاید
چهل نویسنده که دردش را بنویسند
زنی که سفیدی گردن اش
حواس اتوبوس را پرت می کند ته دره
و شعر را می رساند به مقصدی قرمز